دل نوشت شخصی حمزه پاپی |
به یادت هست؟ شبی گریان میانِ باد
چه ساده بُردی ام از یاد
مرا هم سر پناهی هست که آن بالا خدایی هست شعر از خانم صفورا یال وردی [ پنج شنبه 93/10/25 ] [ 1:8 عصر ] [ حمزه پاپی ]
[ نظر ]
میدان مین بغض ها هستم
این روزهای دور از آغوشت
هرگوشه ی این خانه یادت را.......
حالا که میخواهم فراموشت...
این روزها همسنگران من
این کاغذ و خودکارها هستند
دیگر بریدم از بنی آدم
هم صحبتم دیوارها هستند
این روزها دفتر به چشم من
جایی شبیه صحنه ی جنگ است
هر روز رو در روی خود هستم
خودکار در دستان من سنگ است
این روزها حال و هوای من
مثل درختی بعد طوفان است
آنقدر خردم کرده ای دیگر
دل کندن از جان پیشم آسان است
هر روز بخشیدم تو را و تو
هر روز یاغی تر شدی با من
من چشم پوشی کردم اما تو
آلوده تر کردی فقط دامن
من عاشقت بودم نمی دیدی
چشمان تو لبریز دنیا بود
از دل رود آن کس که از دیده....
ای کاش در چشمت کمی جا بود
این روزها سخت است و سرسخت است
این خاطرات دست و پا گیرم
انگار میخواهد مرا تنها
انگار میخواهد مرا پیرم
نه آنچنان خوبم نه چندان بد
آنچه نباید بر سرم آمد
فهمیده بودم دوستت دارم
باور نمی کردم که تا این حد..
آرام می بندم نگاهم را
رو به تو و دنیای بی رحمی
دنیا سپر انداختم پیشت
دیگر نمیخواهم ز تو سهمی....
شاعر : خانم "صفورا یال وردی"
[ پنج شنبه 93/10/25 ] [ 1:6 عصر ] [ حمزه پاپی ]
[ نظر ]
پنهان کن در آغوشت مرا
مرا در نهانی ترین گوشه ی آغوشت پنهان کن
آن سوی تاریکی
بر پهنه ی زندگی
آن جا که هوا از رویای بهار شفاف تر است و
باران سرود آفتاب را تکرار می کند...
راز چشمهایت ستاره ی بختم بود که درخشید
و مهتاب را در نگاهم زمزمه کرد
لبهایت خنده را که سال ها در گلو گم شده بود را
در چهار سوی زمان دوباره فریاد کشید
و آمدنت کویر دستانم را شکوفه باران کرد
پنهان کن مرا
[ پنج شنبه 93/10/25 ] [ 1:3 عصر ] [ حمزه پاپی ]
[ نظر ]
چقدر تمام این سالها برای زندگی ام برای لحظه لحظه اش دست و پا زدم برای حفظ اش جنگیدم اما همچنان جای اول ام هستم یکی وقتی نخواد دنیای عشق تو را نبینه نمی بینه هر چی خودت و به در و دیوار هم بزنی نمی بینه هر چی همه ی وجودت را هم براش خرج کنی نمی بینه اصلا هیچی نمی بینه
و هر روز هر روز شکسته تر میشم خسته تر می شم
به خودم نگاه می کنم از چه ساخته شده ام که همچنان ایستاده ام تا به الان باید فرو می ریختم بارها فرو ریختم اما با دستان خودم به تنهایی دوباره دست خودمو گرفتم و بلندش کردم گفتم بهش بایست بمون بجنگ اما نمی دونم برای چی برای کی تا به کی و کجا [ پنج شنبه 93/10/25 ] [ 1:2 عصر ] [ حمزه پاپی ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |