دوست دارم در مورد شهید و شهادت هر نظری دارید واسم بذارید از همت ، باکری و همه سرافرازان ایران اسلامی عزیز از زمان بودجود اومدن کشورمون تا الآن !!! منتظرم .
بـــــــــــــــــــــــا شهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــادت تا شهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــادت
عکس دوم را درآورد و گفت: این پسر دومم محمد، دوسال از محسن کوچکتر بود
عکس سوم را در آورد رفت بگوید این پسرسومم... دید شانه های امام میلرزد.
فوری عکسها را جمع کرد زیر چادرش و خیلی جدی گفت: 4 تا پسرمو دادم که اشک شما رو نبینم.
بـــــــــــــــــــــــا شهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــادت تا شهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــادت
اگر یه وقت تنها شدی...
اینو بدون که خدا همه رو بیرون کرده تا خودت باشی و خودش...
برای متفرق کردن و شکست دادن تعداد زیادی آدم یا مجموعه ی ترسو
یک مرد یا مجموعه ی دلیر کافی است.
حافظه ی خوب
حافظه ای است که
بداند چگونه امور بی اهمیت را فراموش کند...
یادمان باشد:
هر پسمانده ای که به زمین می اندازیم،
قامت یک نفر را خم می کند
آدم ها به بی شباهت به «آب» نیستند
اگر می خواهند زنده باشند و زندگی ببخشند
باید جریان داشته باشند، پیه برخورد با سنگها و سختیها را به تنشان بمالند
و شجاعت چشیدن گرم و سرد روزگار را داشته باشند
تا باران بشوند و بر جهان ببارند
وگرنه انسانها و ملتهایی که تحمل سختیها را ندارند حتی خودشان را هم نمی توانند نجات دهند،
مرداب می شوند و می گندند.
که کسانی که تو را می شناسند اما خدا را نمی شناسند
به واسطه آشنایی با تو با خدا آشنا شوند.
من اگر نسوزم، تو اگر نسوزی، او اگر نسوزد
پس جهان روشنایی از کجا بیاورد؟
تولد و کودکی
بیش از هزار و چهار صد سال پیش در روز 17 ربیع الاول ( برابر 25آوریل 570 میلادی ) کودکی در شهر مکه چشم به جهان گشود. پدرش عبد الله در بازگشت از شام در شهر یثرب ( مدینه ) چشم از جهان فروبست و به دیدار کودکش ( محمد ) نایل نشد. زن عبد الله ، مادر " محمد " آمنه دختر وهب بن عبد مناف بود. برابر رسم خانواده های بزرگ مکه " آمنه " پسر عزیزش ، محمد را به دایه ای به نام حلیمه سپرد تا در بیابان گسترده و پاک و دور از آلودگیهای شهر پرورش یابد .
نوجوانی و جوانی
آرامش و وقار و سیمای متفکر " محمد " از زمان نوجوانی در بین همسن و سالهایش کاملا مشخص بود . به قدری ابو طالب او را دوست داشت که همیشه می خواست با او باشد و دست نوازش بر سر و رویش کشد و نگذارد درد یتیمی او را آزار دهد . در سن 12سالگی بود که عمویش ابو طالب او را همراهش به سفر تجارتی - که آن زمان در حجاز معمول بود - به شام برد . درهمین سفر در محلی به نام " بصری " که از نواحی شام( سوریه فعلی ) بود ، ابو طالب به " راهبی " مسیحی که نام وی " بحیرا " بود برخورد کرد . بحیرا هنگام ملاقات محمد - کودک ده یا دوازده ساله - از روی نشانه هایی که در کتابهای مقدس خوانده بود ، با اطمینان دریافت که این کودک همان پیغمبر آخر الزمان است .
ازدواج محمد ( ص(
وقتی امانت و درستی محمد ( ص ) زبانزد همگان شد ، زن ثروتمندی از مردم مکه بنام خدیجه دختر خویلد که پیش از آن دوبار ازدواج کرده بود و ثروتی زیاد و عفت و تقوایی بی نظیر داشت ، خواست که محمد ( ص ) را برای تجارت به شام بفرستد و از سود بازرگانی خود سهمی به محمد ( ص ) بدهد . محمد ( ص ) این پیشنهاد را پذیرفت . خدیجه " میسره " غلام خود را همراه محمد ( ص ) فرستاد . وقتی " میسره " و " محمد " از سفر پر سود شام برگشتند ، میسره گزارش سفر را جزء به جزء به خدیجه داد و از امانت و درستی محمد ( ص ) حکایتها گفت ، از جمله برای خدیجه تعریف کرد : وقتی به " بصری " رسیدیم ، امین برای استراحت زیر سایه درختی نشست . در این موقع ، چشم راهبی که در عبادتگاه خود بود به " امین " افتاد . پیش من آمد و نام او را از من پرسید و سپس چنین گفت : " این مرد که زیر درخت نشسته ، همان پیامبری است که در ( تورات ) و( انجیل ) درباره او مژده داده اند و من آنها را خوانده ام " . خدیجه شیفته امانت و صداقت محمد ( ص ) شد . چندی بعد خواستار ازدواج با محمد گردید . محمد ( ص ) نیز این پیشنهاد را قبول کرد . در این موقع خدیجه چهل ساله بود و محمد ( ص ) بیست و پنج سال داشت .
آغاز بعثت
محمد امین ( ص ) قبل از شب 27 رجب در غار حرا به عبادت خدا و راز و نیاز با آفریننده جهان می پرداخت و در عالم خواب رؤیاهایی می دید راستین و برابر با عالم واقع . روح بزرگش برای پذیرش وحی - کم کم - آماده می شد . درآن شب بزرگ جبرئیل فرشته وحی مأمور شد آیاتی از قرآن را بر محمد ( ص ) بخواند و او را به مقام پیامبری مفتخر سازد . سن محمد ( ص ) در این هنگام چهل سال بود . در سکوت و تنهایی و توجه خاص به خالق یگانه جهان جبرئیل از محمد ( ص ) خواست این آیات را بخواند : " اقرأ باسم ربک الذی خلق. خلق الانسان من علق . اقرأ وربک الاکرم . الذی علم بالقلم . علم الانسان ما لم یعلم " . یعنی : بخوان به نام پروردگارت که آفرید .
بخاطر تموم آرزوهایى که در حد یه فکر کودکانه باقى موندن بخاطر امیدهایى که به ناامیدى مبدل شدن
بخاطر شبهایى که با اندوه سپرى کردیم
بخاطر چشمهایى که همیشه بارونى موندن بخاطر قلبى که زیر پاى اونایى که دوستشون داشتیم له شد
یه دقیقه سکوت
بخاطر کسانى که این روزها با ناراحت کردنمون شادیشون رو بدست اوردن
بخاطر صداقت که وجودى فراموش شدست
بخاطر محبت که بیشتر ازهمه بهش خیانت شده
بخاطر حرفاى نگفته بخاطر احساسى که نادیده گرفته شده
باوجود همه اینا خداى ما هنوز با ماست.
*************************منبع : وبلاگ عشق شیرین *************************
به نام یکــتای بی همتــا
سلامی به وسعت محبت خدا
میگن با خدا باش و پادشاهی کن .
خدایا می خواهم به من آرامشی عطــا فرمایی آرامشی که در راه رضای تو باشد و بس
خدایا دلم از این حال و هوا گرفته می خواهم سکوت باشد و سکوت ولی سکوتی که نهایتش رسیدن به تو بــاشد و بس .
ای بیــکران هستی بخش یاری ام نمــا تا بنده تــو باشم نه در بنـــد این دنیــا که به هیچ نمی ارزد .
خــدایـــا راضــی ام به آنچــه رضــای توست .
بنده ات حمــزه
بعضی وقتا مجبوری...
یـــکی از همیـــــــن روزهــــــــــا
بایـــد خدا را صدا بــــــــــزنم
یک میــــــــز دو نفــــــــره
دو صنـــــــــدلــی
یــــــــکی مـــــــن
یـــــــــکی خــــــدا
حــــــرف نمـــــــیزنم
نـــــــگاهم کافیــــــست
میـــــــــدانم
برایـــــــــم اشــــــــک می ریــــــــزد
حاج محمد اسماعیل دولابی، از اساتید بزرگ اخلاق و عرفان، حکایتی جالب و درس آموز درباره نزدیکی به خداوند متعال دارد.
بر پایه این حکایت ایشان عنوان کرده اند:
میگویند پسری در خانه خیلی شلوغکاری کرده بود. همهی اوضاع را به هم ریخته بود.
وقتی پدر وارد شد، مادر شکایت او را به پدرش کرد. پدر که خستگی و ناراحتی بیرون را هم داشت، شلاق را برداشت.
پسر دید امروز اوضاع خیلی بیریخت است، همهی درها هم بسته است،
وقتی پدر شلاق را بالا برد، پسر دید کجا فرار کند؟
راه فراری ندارد! خودش را به سینهی پدر چسباند.
شلاق هم در دست پدر شل شد و افتاد.
شما هم هر وقت دیدید اوضاع بیریخت است به سوی خدا فرار کنید.
«وَ فِرُّوا إلی الله مِن الله»
هر کجا متوحش شدید راه فرار به سوی خداست.
منبع : وبلاگ http://www.komeil128.blogfa.com/
درد یک پنجره راپنجره ها می فهمند
معنی کورشدن راگره ها می فهمند
***
سخت بالا بروی ساده بیایی پایین
قصه ی تلخ مرا سرسره هامی فهمند
***
یک نگاه به من آموخت که درحرف زدن
چشم ها بیشتر ازحنجره هامی فهمند
***
آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا
مردم ازخواندن این تذکرها می فهمند
***
نه نفمید کسی منزلت شمس مرا
قرن ها بعددرآن کنگره ها می فهمند
عشق مثل نماز است
وقتی نیت کردی دیگر نباید اطرافت را نگاه کنی
.: Weblog Themes By Pichak :.