این روزها برایم خیلی سنگین شده...
به حدی که حتی نفس کشیدن برایم طاقت فرسا شده...
هوای این روزها هم منو درک نمیکنه
انگار طاقتش تموم شده و دلش میخواهد من نباشم...
انگار زمستان را دوست دارد این هوا....
یعنی زمستانی که خورشید نباشد و فقط سیاهی باشد....
مگر گناه ما در این دنیای خیلی کوچیک چیست که مثل پاییز خوشیهایمان میریزد و بعدش مثل زمستان میخواهد که ما غروب کنیم؟
این روز ها هم میگذرد........
چون باید بگذرد.....پس اجباری میگذرد........شاید من هم خواب باشم مثل زمستان......
ناراحت نیستم......
چون به بهار امید دارم که زنده ام کند.......
پس با امید زنده میمانم............
با تو تمام ناتمامم تمام میشود
تاریخ : یکشنبه 92/12/4 | 10:7 صبح | نویسنده : حمزه پاپی | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.