بار الهی
منتظر رحمت بیشتر از تو هستــم
دیرگاهیست که غم درون سینه ام سنگینی میکند
گویا نفس هم برای من حرام شده
میخوام رها شوم از این زندان
زندانی که به اجبار در میانش جان میکنم و به انتهایش نمیرسم
میخواهم رها شوم از این زندان
از این تن که گاه و بی گاه
از آشنا و غریبه
دوست و دشمن
یار و رهگذر
خودی و بیخودی زخمی می خورد و دگر تاب ایستادن را ندارد
پاهایم سست شده است میلرزد
وزنم برایش کمی سنگین است
تورا بخدا شما بگویید
آخر چگونه میشود این هیکل نحیف سنگینی داشته باشد
نفرین بر این زندگانی که نای زندگی را از من گرفت....
ولــی باز هم از تو سپــاس که وسعت بیکرانت را نصیب من حقیر نمودی ...
تاریخ : سه شنبه 93/3/6 | 8:7 عصر | نویسنده : حمزه پاپی | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.