داستان ایمان در گوشه خیابان - دل نوشت شخصی حمزه پاپی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان ایمان در گوشه خیابان

 

مردی قصد داشت به ملاقات خدا برود، درراه با دو نفر برخورد کرد. فرد اول شخصی بود که در جنگل زندگی می‌کرد، رویسرش می‌ایستاد و همه نوع یوگا و کارهای این چنینی انجام می‌داد و قید وشرطهای زیادی برای خودش داشت و دائم خدا را صدا می‌زد. دستانش را باز کردهبود ودر حالی که پاهایش در آب بود مثلدیوانه‌ها مدام می‌پرسید: خدایا چرا به ملاقات من نمی‌آیی؟ چرا با مندیدار نمی‌کنی؟ بهتر است به ملاقات من بیایی چرا این کار را نمی‌کنی؟

مرد مسافر که از آنجا می‌گذشت او را دید. مرد جنگل نشین پس از این کهدانست او به دیدار خدا می‌رود گفت: حالا که به نزد خدا می‌روی از او بپرسچرا نمی‌آید تا من را ببیند؟ برای چه این کار را نمی‌کند؟

این در حالی بود که مرد جنگلی بسیار لاغر و نحیف شده بود و وضعیت وخیمیداشت. مرد مسافر گفت: بسیار خوب من در مورد تو با خدا صحبت خواهم کرد.

مرد به راه خود ادامه داد تا به خیابان رسید. در آنجا مردی را دید که کنارخیابان نشسته است و ظاهراً جای دیگری ندارد و همان جا ساکن است. جلوتر رفتتا با او صحبت کند. وقتی به او رسید گفت: من به ملاقات خدا می‌روم آیادرخواستی از او نداری؟

مرد گفت: وقتی خدا را ملاقات کردی فقط یک چیز کوچکرا به او خبر بده.

چه چیزی؟

فقط به او بگو که من غذا ندارم لطفاً مقداری غذا برایم بفرستد، گرسنه هستم.

مرد مسافر با تعجب پرسید چی؟ فقط همین!

سپس آن مرد بالا رفت و خدا را دید. خدا از او پرسید: آیا کسی را سر راهت ندیدی؟

مرد گفت: بله دیدم. فردی ترسناک را در جنگل دیدم که دائم می‌گفت: بایدچنین کنم، باید چنان کنم، باید فلان کار را انجام دهم و دائم چون و چرامی‌کرد و مرتب می‌گفت خدایا چرا مرا ملاقات نمی کنی؟

مرد از خدا پرسید: شما به ملاقات او می‌روید؟

خدا گفت: نه، بهتر است به او بگویی که کمی بیشتر آن کارها را انجام دهد،او هنوز باید کار کند و نیازمند تلاش بیشتری است. در واقع تا زمانی که اوتلاش و ریاضت خود را رها نکند به رضایت دست نخواهد یافت. او دیوانه شدهاست حتی اگر به چنین افرادی این را بگویی نمی خواهند گوش کنند، پس بگذارادامه بدهند.

سپس مرد گفت: بعد از او من یک دیوانه دیگر را در کنار خیابان دیدم کهمی‌گفت: گرسنه هستم، لطفاً از خدا درخواست کن تا غذای مرا بفرستد.

خدا بلافاصله مدیر امور را صدا زد و گفت: هنوز غذای او را آماده نکرده‌ای؟ غذای او را بفرست.

مرد که کاملاً متعجب شده بود با خود گفت: این دیگر چیست؟  آن مرد فقط گفتمن گرسنه‌ام و خدا این قدر برایش دلواپس شد و در مورد آن یکی که روی سرشمی‌ایستاد و آن سؤالات را از خدا می‌کرد نگران نشد.

سپس خدا گفت:بسیار خوب، حالا که داری پایین می‌روی یک داستان را برای هر دوی آنها بگو و واکنش آنها را ببین، بعد خواهی فهمید.

به آنها بگو که من نزد خدا رفتم و آنجا دیدم که خدا شتری را از سوراخ سوزنی رد می‌کرد.

مرد پایین آمد. مرد جنگلی را دید که هنوز روی سرش ایستاده است. وقتی این مرد را دید برگشت و شتابان پرسید: خوب، خدا چه گفت؟

مرد گفت: خدا گفت که همچنان باید ادامه بدهی.

مرد جنگلی گفت: اوه! واقعاً؟  سپس پرسید: آیا چیز خاصی آنجا دیدی؟

مرد گفت: بله من دیدم که خدا شتری را از سوراخ سوزنی رد کرد.

او گفت: نه نه، داستان برای من تعریف نکن! چطور ممکن است شتر به اینبزرگی از سوراخ سوزنی بگذرد؟! غیر ممکن است! محال است! تو سعی داری مرادست بیندازی، نه نه، من نمی‌توانم آن را قبول کنم، محال است.

پس مرد به نزد آن یکی رفت. او خیلی خوب و آرام داشت غذایش را می‌خورد،گفت: آیا چیز عجیبیآنجا ندیدی؟

مرد گفت: بله من شگفت‌ترین شگفتها و بزرگترین معجزه‌ها را آنجا دیدم.

دیدم که خدا شتری را از سوراخ سوزنی رد کرد.

مرد فقیر گفت: کجای آن معجزه است؟! او خداست. او می‌تواند جهان را از آن سوراخ رد کند. این برای خدا چیزی نیست. او قادر متعال است. نمی‌فهمی؟ خدای بزرگ! چون او را ملاقات کرده‌ای فکر می‌کنی او چیزی نیست؟چون او همانند تو رفتار کرد فکر می‌کنی او چیزی نیست؟! او خدای بزرگ است.

سپس مرد در حالت بهت زده‌ای که داشت، نفسی کشید، با خود گفت: بله این یعنی ایمان. ایمان در گوشه خیابان.

منبع :
http://henaomena.ir/post/1101
 




تاریخ : جمعه 92/6/22 | 12:30 عصر | نویسنده : حمزه پاپی | نظر


  • paper | فروش رپورتاژ | برف نوشته دیزاین
  • خرید لینک | اسکریپت های آسان