صبح که بیدارشدی نگاهت میکردم، اما متوجه شدم که خیلی مشغول انتخاب لباسی که میخوای بپوشی هستی، فکرمیکردم یه لحظه وقت داری به من بگی"سلام" اما بعد دیدمت که ازجا پریدی، اما درعوض تو به دوستت تلفن زدی. با آن همه کار گمان میکنم که وقت نداری بامن حرف بزنی. متوجه شدم قبل ازنهار هی دوروبرت را نگاه میکنی؛ شاید خجالت میکشیدی، یادم نکردی!
بعد از انجام چندکار درحالیکه تلویزیون نگاه میکردی، شام خوردی، بازم بامن صحبتی نکردی! به خانوادت شب بخیر گفتی و خوابیدی.نمیدانم چرا به من شب بخیر نگفتی؛ اما اشکالی ندارد مگرصبح به من سلام کردی؟!
صورتت را که خسته ی تکرارِ یکنواختی های روزمره بود لمس کردم چقدرمشتاقم که بگویم چطور می توانی زندگیه زیباتر و مفیدتری را تجربه کنی، احتمالاً متوجه نشدی که من در کنارت و برای کمک به تو آماده ام.
من آنقدر دوستت دارم که همیشه منتظرتم، منتظر یک سرتکان دادن، یک دعا، یک فکر یا گوشه ای از قلبت که بسوی من آید، به امید روزیکه کمی به من وقت بدهی
بخاطرخودت!
.: Weblog Themes By Pichak :.