دست به دامن خدا که میشوم
چیزی آهسته درونم به صدا می آید
که نترس
از باختن تا ساختن دوباره فاصله ای نیست

وقتی خدا از پشت دستهایش را روی چشمانم گذاشت
از لای انگشتانش آنقدر محودیدن دنیا شدم
که فراموش کردم
منتظر است نامش را صدا بزنم
خدایـاعاشقتم و محتاج نگاهت