خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدایا
مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ»»»را
یـ»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»اری
نمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ»»ا
محتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاجت
هستـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
بنــده ات »»»حمزه«««
تا درهایی را که بسویم می گشایی ، ندانسته نبندم
و درهایی که به رویم میبندی ، به اصرار نگشایم . . .
خدایا به فرشتگانت بسپار در لحظه لحظه نیایش خویش
“دوستان مرا از یاد نبرند . . .”
خدا گوید : تو ای زیباتر از خورشید زیبایم
تو ای والاترین مهمان دنیایم
شروع کن ، یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من . . .
به خدا تا اندازه ی امیدوار باش که جرات گناه کردن پیدا نکنی
و از اون تا اندازه ی بترس که از رحمت اون ناامید نشوی . . .
وقتی بنده از خدا بترسد ، خداوند همه چیز را از او بترساند
و اگر از خدا نترسد خداوند او را از همه چیز بترساند
نیارى از نماز خود چنان یاد
نماز تو به شهر کافران باد
نیایى در نماز الا به صد کار
حساب ده کنى و کار بازار
چو گربه روى شویى بعد از آن زود
زنى بارى روى سر بر زمین زود
نـظـاره مـى کـنـى از بـى قـرارى
زمـانـى دل در و حاضر ندارى
نمازى نغز بگزارى و تازه
سبک تر از نماز بر جنازه
غمت آن لحظه بى اندازه افتد
که آن دم کیکت اندر پازه افتد
چو بگزارى نماز خود بمردى
ندانى تا چه خواندى یا چه کردى
اگـر ایـن خـود نـمـاز اسـت اى سـبـک دل
گـران جـانـى مـکـن ایـنـت خـنـک دل
تو دانى کاین نماز نانمازى
به ریشت در خور است تا کى زبازى
شیخ عطار
تو مومنی تو برگزیده ای
من به خیالم مومنم گاهی باورم می شود که برگزیده هم هستم!
تو در سختی و مصیبت روی به سوی خدا می آوری از او مدد میجویی استغفار گناه نکرده می کنی
من در گره های کوچک روزگار که به شوخی می ماند متعرض خدا میشوم که " چرا من "
تو از هر فرصتی برای راز و نیاز با خدا با تمام وجود استقبال میکنی
من به دنبال فرصتی که کاسه کوزه ها را بر سر خدایم بشکنم
تو عاشقی
من اسیر عادتم
تو ....
تو کجا و من کجا
تمــدن من ایرانی آریایی و مسلمون کجـــــــــــــــــــا
تمدن کشــــــــــور بوق ( عربستان کجـــــــــــــــــــا )
چرا باید به خاطر یه امـــر مستحبی غیرتمون به بــاد بره .
حـــج همین جاست دل مستمند !!! بــه کجــا چنین شتابــان ؟؟
نیاز نیست پولهای خودمون رو ببریم دست یه عــده جاهل
چرا داخل کشور خودمون سرمایه گذاری نکنیم...
پس به فکر باشیم .
من واسه هر کشوری و هرقومی احترام قائل هستم ولی یه عده محترم نیستن ...
به پـــــــــــــهنای عشق و به گـرمی مــــاه *** به مــادر به آن عاشق بی ریـــا
به دایه به هر لفظ پیــر و جوان *** به مــادر به آن بیکران مهربــان
به شعر وشعور و بنـــــــــــام وطن *** به مــادر آن پــارسی انجمن
به ایــزد به قـرآن دست نبی *** به مــادر که دارد عجایب بسی
خــدایا بدارش همیشه میان بهشت *** که هست بهر من آخــر سرنوشت
تقدیم به مادر خوبــان ایرانی
تقدیم به مادربزرگ ، مــادر و خواهران و همسر عزیزم
روزتـــــــــــــــــــــــــــــــــان مبــارک سایه تان همیشگی
(حمزه پاپی)
اسفند 1362، تخت فلزی را از دل کشوی سردخانه بیرون کشیدند. تو با لب هایی که نداشتی لبخند زدی و نور چراغهای سردخانه، چشم هایی را که نداشتی، اذیت کرد و بعد رو برگرداندی که همسرت را ببینی، با صورتی که نداشتی و خواستی با دستت، دست سرد همسرت را بگیری ، با دستی که نداشتی و اسمت را که فریاد می زد شنیدی ، با گوش هایی که نداشتی و بعد زمزمه کردی «گریه نکن ....» اما او صدایت را نشنید. از پا افتاد،ضجه زد و با چادرش، چهره غمگینش را پوشاند تا غریبه ها اشک هایش را نبینند.
حاج ابراهیم همت ! سرت را گذاشتی، مجنون بماند که دل ما ، تا ابد، در حسرت دوباره دیدن چشم هایت بسوزد؟ که هی فرود آمدن گلوله توپ را کنار موتوری که ترکش نشسته بودی در ذهنمان مرور کنیم و داغ مان هزار هزار بار تازه شود ؟ که هی یادمان بیاید جای خالی سرت را و دستت را و بادگیر سبز و عرقگیر عنابی ات را که بوی خون و خاکستر داشت اما هنوز ته مانده ای از عطرت به آن وفادار بود و نمی رفت.
آنها که از خیبر برگشتند، گفتند تو سفارش کرده بودی« یا همه، اینجا شهید می شویم یا مجنون را نگه می داریم. » و این جمله ات جان کلام عملیات خیبر بود از زبان تو که سردارش بودی، فرمانده لشکر محمد رسول الله ، نورچشم همه شهرضایی هایی که همشهری ات بودند.
نگران نباش حاجی، ما، همه مجنونت مانده ایم، مثل همرزم هایت که حتی وقتی تن بی سرت را دیدند نمی خواستند باور کنند رفته ای و به رفیقت، التماس می کردند تو را نشناسد، التماس می کردند تو نباشی، التماس می کردند بگوید تو زنده ای و او زار می گریست و نمی توانست دروغ بگوید که گفت «خودش است... حاج ابراهیم ....»
امروز ، هفدهم اسفند سالگرد شهادت توست اما بچه های امروز، از تو چه می دانند حاج ابراهیم ؟ ما چقدر از سال های جنگ برای شان حرف زده ایم ، از تو و عملیات فتح المبین، بیت المقدس، رمضان، مسلم بن عقیل محرم ، والفجر مقدماتی و والفجر 4 که در همه شان جنگیدی، از روزهای پیش از شهادتت که به همسرت گفته بودی دلتنگ او و فرزندانت می شوی و پرسیده بودی « سخت نیست اگر بیایید جنوب تا کنار هم باشیم » و بعد رفته بودی و دیگر نیامده بودی تا وقتی بدون سر ، دیدارتان تازه شده بود؛ از سیستان و بلوچستان، از خوزستان، از کردستان و از هر کجا که تو ، بر آن تابیده بودی و آباد و امنش کرده بودی.
حاج ابراهیم ، حرف های زیادی هست که ما باید آنها را در گوش بچه های امروز زمزمه کنیم تا بدانند ، همت ، فقط یک بزرگراه نیست یا عکسی نقاشی شده بر دیوار یا تصویری از مردی با چشم های مطمئن؛ تا بدانند چرا همرزم هایت « سید الشهدا » صدایت می زدند؛ تا بدانند زمینی را که روی آن ایستاده اند، هوایی را که در آن نفس می کشند، آثار فرهنگی و تاریخی را که هنوز سالم و به دور از تجاوز بیگانگان در سرزمین شان مانده است، کشوری را که روی نقشه جهان ، مرزهایی روشن و روزهایی آرام دارد و هزار پاره نشده ، مدیون تو و همرزم هایت هستند.
ما مدیون هستیم حاج ابراهیم و نگران، که آیا از عهده این دین عظیم بر می آییم؟ آتش مان گلستان می شود؟ و روزی که دوباره ببینیمت، روزی که تو دوباره سر داشته باشی و با آن چشم های مطمئن و پر نور نگاه مان کنی، جرأت می کنیم سرمان را بالا بیاوریم و چشم در چشمت شویم یا شرم و خجالت ، مانعمان خواهد شد؟
*جامجم
بخـــــــــاطر داداشم که سربــازه
به عضنفر میگن چرا میری سربازی؟ میگه والا فقط به خاطر مرخصی هاش
سرهنگ: اسمت چیه؟ سرباز: ممد / سرهنگ: این چیه دستت؟ سرباز: تفنگ / سرهنگ: تفنگ؟ این مملکتته, آبروته, زندگیته, شرافتته, خواهرته, مادرته, و .... / سرهنگ رو به سرباز دوم : اسمت چیه؟ سرباز: غضنفر / سرهنگ: این چیه دستت؟ غضنفر: این خواهرومادر ممده !!!
تو پادگان چشمات راه رفتم بی معرفت....سهم من از عشقت کلاغ پر بود؟؟!!!؟
نظامی ترین جمله عاشقانه: توی اردو گاه قلبت... منم یه اسیر جنگی... تو منو شکنجه میدی...توی این قلعه ی سنگی
خنده بهترین اسلحه جنگ با زندگیه ! امیدوارم همیشه مسلح باشی !
یه روز غضنفر میره سربازی……………………………………………………….دنبال چی میگردی نیستش!رفته سربازی
.: Weblog Themes By Pichak :.