بسم رب الشهـــــــداء و الصدیقین
سلامی به ناله هــــــــــــای عاشقانه مجروحان جنــگ و به دلهــــــــــای تنگ جانبـازان .
آری سلام به مــــــــادری که هنوز برای دیــــدن فرزنــد عزیزش بی تاب و بی قــرار است و چشم بــه راه تابــوت هــای سبکـی که سنگینی معرفت این جعبه های حاملان بهشــت قامت دنیا را نیز خم کرده است .
دلنوشـــته های من نــاتوان از وصف همت و باکری است ، از وصــف زین الدین و صیادشیرازی از نگــاه ناب حاج احمدکاظمی و قنوت عاشقانه چـمران و دست بریده علمدار ایران حاج حسین خرازی .
و ایــران تا ابد مدیون خون پــاک شهیدان است و دوستدار جانبازان و سرافرازان کشور خویش چــون حاج قاسم سلیمانی و هزاران دلداده دیگر.
ولی می نویسم تا همسالان خودم و نسل سوم انقلاب و نسلهای بعدی بدانند که مردان و زنـــان جبهه چه کردند با دست خالی و با دلی پــر از ندای لبیک یا حسین.
من جبهه را ندیده ام امــا دلـم برای صفا و صمیمیت آن تنگ است دلم برای هق هق فرزندان زهــرا تنگ می شود و سیمــای هرشهیـد دلم را می لرزانــد و باز این درس را به من میدهد که برای کشورت گــام بردار و تلاش کن و عاشقانه برای وطنت زندگی کن .
همیشه جاوید باشید شهیدان عزیز و همیشه سربلندجانبازان روح الله و همیشه پیروز سربـــازان دلیر سیدعلی .
ایرانــتان همیشه پیروز و دینـــتان همیشه جهــانی
فرزند ایران حمزه پــاپــی
مردی قصد داشت به ملاقات خدا برود، درراه با دو نفر برخورد کرد. فرد اول شخصی بود که در جنگل زندگی میکرد، رویسرش میایستاد و همه نوع یوگا و کارهای این چنینی انجام میداد و قید وشرطهای زیادی برای خودش داشت و دائم خدا را صدا میزد. دستانش را باز کردهبود ودر حالی که پاهایش در آب بود مثلدیوانهها مدام میپرسید: خدایا چرا به ملاقات من نمیآیی؟ چرا با مندیدار نمیکنی؟ بهتر است به ملاقات من بیایی چرا این کار را نمیکنی؟
مرد مسافر که از آنجا میگذشت او را دید. مرد جنگل نشین پس از این کهدانست او به دیدار خدا میرود گفت: حالا که به نزد خدا میروی از او بپرسچرا نمیآید تا من را ببیند؟ برای چه این کار را نمیکند؟
این در حالی بود که مرد جنگلی بسیار لاغر و نحیف شده بود و وضعیت وخیمیداشت. مرد مسافر گفت: بسیار خوب من در مورد تو با خدا صحبت خواهم کرد.
مرد به راه خود ادامه داد تا به خیابان رسید. در آنجا مردی را دید که کنارخیابان نشسته است و ظاهراً جای دیگری ندارد و همان جا ساکن است. جلوتر رفتتا با او صحبت کند. وقتی به او رسید گفت: من به ملاقات خدا میروم آیادرخواستی از او نداری؟
مرد گفت: وقتی خدا را ملاقات کردی فقط یک چیز کوچکرا به او خبر بده.
چه چیزی؟
فقط به او بگو که من غذا ندارم لطفاً مقداری غذا برایم بفرستد، گرسنه هستم.
مرد مسافر با تعجب پرسید چی؟ فقط همین!
سپس آن مرد بالا رفت و خدا را دید. خدا از او پرسید: آیا کسی را سر راهت ندیدی؟
مرد گفت: بله دیدم. فردی ترسناک را در جنگل دیدم که دائم میگفت: بایدچنین کنم، باید چنان کنم، باید فلان کار را انجام دهم و دائم چون و چرامیکرد و مرتب میگفت خدایا چرا مرا ملاقات نمی کنی؟
مرد از خدا پرسید: شما به ملاقات او میروید؟
خدا گفت: نه، بهتر است به او بگویی که کمی بیشتر آن کارها را انجام دهد،او هنوز باید کار کند و نیازمند تلاش بیشتری است. در واقع تا زمانی که اوتلاش و ریاضت خود را رها نکند به رضایت دست نخواهد یافت. او دیوانه شدهاست حتی اگر به چنین افرادی این را بگویی نمی خواهند گوش کنند، پس بگذارادامه بدهند.
سپس مرد گفت: بعد از او من یک دیوانه دیگر را در کنار خیابان دیدم کهمیگفت: گرسنه هستم، لطفاً از خدا درخواست کن تا غذای مرا بفرستد.
خدا بلافاصله مدیر امور را صدا زد و گفت: هنوز غذای او را آماده نکردهای؟ غذای او را بفرست.
مرد که کاملاً متعجب شده بود با خود گفت: این دیگر چیست؟ آن مرد فقط گفتمن گرسنهام و خدا این قدر برایش دلواپس شد و در مورد آن یکی که روی سرشمیایستاد و آن سؤالات را از خدا میکرد نگران نشد.
سپس خدا گفت:بسیار خوب، حالا که داری پایین میروی یک داستان را برای هر دوی آنها بگو و واکنش آنها را ببین، بعد خواهی فهمید.
به آنها بگو که من نزد خدا رفتم و آنجا دیدم که خدا شتری را از سوراخ سوزنی رد میکرد.
مرد پایین آمد. مرد جنگلی را دید که هنوز روی سرش ایستاده است. وقتی این مرد را دید برگشت و شتابان پرسید: خوب، خدا چه گفت؟
مرد گفت: خدا گفت که همچنان باید ادامه بدهی.
مرد جنگلی گفت: اوه! واقعاً؟ سپس پرسید: آیا چیز خاصی آنجا دیدی؟
مرد گفت: بله من دیدم که خدا شتری را از سوراخ سوزنی رد کرد.
او گفت: نه نه، داستان برای من تعریف نکن! چطور ممکن است شتر به اینبزرگی از سوراخ سوزنی بگذرد؟! غیر ممکن است! محال است! تو سعی داری مرادست بیندازی، نه نه، من نمیتوانم آن را قبول کنم، محال است.
پس مرد به نزد آن یکی رفت. او خیلی خوب و آرام داشت غذایش را میخورد،گفت: آیا چیز عجیبیآنجا ندیدی؟
مرد گفت: بله من شگفتترین شگفتها و بزرگترین معجزهها را آنجا دیدم.
دیدم که خدا شتری را از سوراخ سوزنی رد کرد.
مرد فقیر گفت: کجای آن معجزه است؟! او خداست. او میتواند جهان را از آن سوراخ رد کند. این برای خدا چیزی نیست. او قادر متعال است. نمیفهمی؟ خدای بزرگ! چون او را ملاقات کردهای فکر میکنی او چیزی نیست؟چون او همانند تو رفتار کرد فکر میکنی او چیزی نیست؟! او خدای بزرگ است.
سپس مرد در حالت بهت زدهای که داشت، نفسی کشید، با خود گفت: بله این یعنی ایمان. ایمان در گوشه خیابان.
منبع :
http://henaomena.ir/post/1101
روزی روزگاری دخترکی فقیر دل به پسر پادشاه شهر بسته بود آنقدر که روز و شب در رویای او بود.
دخترک آنقدر سر به عشق پسر پادشاه سپرده بود که هیچ مردی در چشمانش جلوه نمیکرد.
خانواده ی دخترک و دوستانش که از عشق او خبر داشتند به وی توصیه می کردند که دل از این عشق ناممکن برگیرد.
و به خواستگارانی که مانند خودش فقیر بودند پاسخ دهد.اما او تنها لبخند میزد .
او میدانست که همگان تصور میکردند او عاشق پول و مقام پسر پادشاه شده …
اما خودش میدانست که تنها مهر پاک او را در سینه دارد . روزگار گذشت تا خبری در شهر پیچید .
پادشاه تصمیم گرفته بود دخترکی را از طبقه اشراف شهر برای پسرش انتخاب کند.
اما پسر از پدر خواست تا شرط ازدواجش را خودش تعیین کند. پادشاه قبول کرد .
و شاهزاده روزی تصمیم خود را اعلام کرد…
وی گفت فلان روز تمام دختران دوشیزه ی شهر به میدان اصلی شهر بیایند
تا من همسرم را از میان آنان برگزینم .
همه دختران خوب و بد زشت و زیبا و فقیر و دارا به میدان شتافتند و پسر پادشاه در انجا گفت
من قصد دارم همسرم را از میان دختران شهر خودم انتخاب کنم اما تنها یک شرط برای همسر من واجب است
که من آن شرط را بازگو نمیکنم. تنها یک خواسته دارم …
من به تمامی دختران شهر تخم گلی را میدهم و آنان باید تخم گل را پرورش دهند و پس از مدتی گلی زیبا از آن رشد کند.
هر دختری که سلیقه ی بیشتری را به خرج دهد و گلدان زیباتری را برای من بیاورد همسر آینده ی من خواهد بود.
دختران با شور و شعف تخم گلها را گرفتند که در میان آنها دخترک دل سپرده نیز تخمی از دستان پسر پادشاه گرفت…
دوستان دختر او را مسخره کردند که چرا فکر میکنی پسر پادشان میان این همه دختران با سلیقه ی شهر تو را انتخاب میکند …!
اما دخترک لبخندی زد و پاسخ داد پرورش گلی که او خواسته نیز برایم لذت آور است...
روزها گذشت و کم کم زمان به روز موعود نزدیک میشد …
اما دخترک هر چی بیشتر به گلدان خود میرسید و به آن آب میداد
و از آن مراقبت میکرد گلی از آن نمی رویید … او روز به روز افسرده تر میشد .
به گفته ی دوستانش پی میبرد . تا روز موعود ….
که همه دختران شهر با گلدانهایی زیبا و خوشبو راهی قصر شدند …
یکی گلدانی از یاس های وحشی و دیگر نیز گلدانی از رز های سرخ در دست داشتن
یکی شب بوهای معطر و دیگری لاله های قرمز…
اما دخترک عاشق با گلدانی خشک و خالی راهی شد.
تنها به این امید که یک بار دیگر پسر پادشاه را ببیند …
شاهزاده که گلدانها را یکی یکی میگرفت چشمش به گلدان دخترک افتاد و او را صدا کرد …
سپس به نزد پدرش رفت و در گوش او چیزی گفت و پادشاه لبخندی به لب اورد …
پسر پادشاه بانگ بر آورد که همسر آینده من این دخترک است که گلدان خالی به همراه آورده …
همهمه ای راه افتاد همه حتی دخترک با تعجب به وی نگاه میکردند…
که پسر پادشاه گفت: مهمترین شرط من برای ازدواج صداقت همسرم بود …
در حالیکه تمام تخم گلهایی که به دختران دادم سنگ ریزه ای بیش نبود و قرار نبود گلی از آن بروید !
و تنها کسی که به دروغ متوسل نشد این دخترک بود …!
پس وی هیچ گاه در زندگی به من دروغ نخواهد گفت .
منبع : سایت پیچک
.: Weblog Themes By Pichak :.