میرسد روزی که بی هم میشویم،
یک به یک از جمع هم کم میشویم،
میرسد روزی که ما درخاطرات،
موجب خندیدن و غم میشویم،
گاه گاهی یادمان کن ای رفیق،
میرسد روزی که بی هم میشویم...
ماهم نفس عشقیم درپرده صفایی نیست
ماعاشق ومجنونیم درمیکده جایی نیست
با رهگذران هستیم عشق است وخیالی نیست
دراه خداجویان درباده خطایی نیست
علی سلام فردا دیگه هیچوقت نمی بینمت .. این نامه رو مینویسم واز بالای حیاط فردا بخون .. امشب خیلی خوشحالم .. قراره بعد شام من خودت هم میدونی بابام دوسال رفته پیش خدا .. مامان میگه ما تو این دنیا کسی رو نداریم ... راست میگه .. از وقتی بابا رفته اصلا کسی طرف خونه ما نمیاد .. فقط بعضی وقتها یه آقایی با ماشین میاد وبرامون خوراکی میاره ... علی مامان گفته آنجایی که میریم کلی خوراکی خوشمزه داره و میتونیم هرچی دلمون خواست بخوریم .. تازه آنجا دیگه مدرسه نمیریم وهمیشه بازیمی کنیم .. آنجا خواهرم دیگه مجبور نیست با عروسک پارچه ای بازی کنه .. کلی اسباب بازی آنجا هست .. آنجا دیگه مثل خونه ما نیست که تابستون گرم باشه وزمستون هم از سرما تا صبح بلرزیم .. مامان گفته هواش همیشه خوبه .. شبها راحت میتونیم بخوابیم .. میدونی علی خیلی خوشحالم واسه اینکه آنجا که میریم مامان دیگه همیشه باهامون غذا میخوره .. آخه اینجا ما اکثرا غذا نداشتیم وتو هفته چند باربیشتر چیزی واسه خوردن نداشتیم و وقتی هم همسایه ها برامون غذا میاوردند مادرم میگفت اشتها ندارم .. تو وخواهرت بخورید .. من میدونستم دروغ میگه .. واسه اینکه من وخواهرم سیر بشیم چیزی نمیخورد .. واسه همین به مامان قول دادم هرجا بره باهاش بریم !!!... علی شبا مامانم دزدکی گریه میکرد .. من وخواهرم متوجه میشدیم وماهم دزدکی گریه میکردیم .. مامانم بیچاره اس علی .. صبح تا شب میره خونه مردم رو تمیز میکنه وبعدشم سبزی هاشونو میاره خونه شبا تمیز میکنه .. خیلی خسته میشه .. همیشه تمام بدنش درد میکنه ولی دکتر نمیره .. امشب دیگه با هم میریم پیش خدا .. اونجا میبرمش دکتر خوب بشه .. مامان میگه خدا خیلی مهربونه وما رو میبخشه .. علی من از خدا گله دارم ... چرا اینمدت به ما سر نزد. امشب من وخواهرم ومامان هر سه نفری حمام کردیم .. آخه مامان گفته باید تمیز باشیم .. مامان الان داره شام رو درست میکنه ولی نمیدونم چرا مرتب گریه میکنه وبا خودش حرف میزنه .. همش هم میگه خدایا ما رو ببخش ... خدایا ما رو ببخش ... مامان گفت تو این غذا چیزی میریزم که وقتی بخوریم اولش یه کم درد میکشیم ولی بعدش واسه همیشه از این زندگی کوفتی راحت میشیم و سه تایی میریم پیش خدا .. علی مامان داره صدام میزنه .. از فردا دیگه من تو بهشت پیش بابا زندگی میکنم .. اونجا همیشه غذا داریم. هر وقت خواستی بیا سر بزن .. خداحافظ . . .
میندازم خونتون ..
وخواهرکوچکم با مامان واسه همیشه بریم پیش بابا ...
باز باران با ترانه
می خورد بر بام خانه
خانه ام کو؟ خانه ات کو؟
آن دل دیوانه ات کو؟
روزهای کودکی کو؟
فصل خوب سادگی کو؟
یادت آید روز باران
گردش یک روز دیرین...
پس چه شد دیگر کجا رفت؟
خاطرات خوب و شیرین...
در پس آن کوی بنبست
در دل تو آرزو هست؟
کودک خوشحال دیروز
غرق در غمهای امروز...
یاد باران رفته از یاد
آرزوها رفته بر باد...
باز باران،باز باران
می خورد بر بام خانه
بی بهانه،بی ترانه
شاید هم گم کرده خانه...
به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم، فهمیدم که بیمارم ...
خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده.
زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج 40 درجه اضطراب نشان داد.
آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم، تنهایی سرخرگ هایم را مسدود کرده بود ...
و آنها دیگر نمی توانستند به قلب خالی ام خون برسانند.
به بخش ارتوپدی رفتم چون دیگر نمی توانستم با دوستانم باشم و آنها را در آغوش بگیرم.
بر اثر حسادت زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا کرده بودم ...
فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم، چون نمی توانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم فراتر ببرم.
زمانی که از مشکل شنوایی ام شکایت کردم معلوم شد که مدتی است که صدای خدا را آنگاه که در طول روز با من سخن می گوید نمی شنوم ...!
ماندن به پای کسی که دوستش داری
قشنگ ترین اسارت زندگی است !
.: Weblog Themes By Pichak :.